درباره وبلاگ

به وبلاگ آموزشی فرهنگیان فرهیخته شهرستان بویین میاندشت خوش آمدید. لطفاً از نظرات خوبتان در بهتر شدن وبلاگ یاریمون کنید.
آخرین مطالب
نويسندگان


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 31
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 33
بازدید ماه : 33
بازدید کل : 25813
تعداد مطالب : 25
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


b
mehremoallem
درس معلم ار بود زمزمه محبّتی ****** جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را
چهار شنبه 21 فروردين 1392برچسب:, :: 19:44 ::  نويسنده : بهادری       

درد دل های جانسوز و کلام آخرین مولا امیر مؤمنان علی (ع) با کوثر قرآن ، مادر آفتاب

با من حرف بزن ! كلامي بگو! جوابی بده...

من به صداي تو نياز دارم... نگذار  از پا بيفتم... كجا با اين عجله!

چقدر خسته شدي فاطمه جان!  بدون تو  من چه سازم با سلامي كه در كوچه ها جوابي ندارد... اصلا ديگر از كوچه ها خسته شده ام.كوچه اي كه تورا از من گرفت.

فاطمه جان! چشم باز كن ...من علي هستم...يك نگاه به آسمان بينداز  تا از جا بلند شوي... مرا تنها نگذار

آن شب كه بابايت- همان رسول مهرباني-دستت را در دستان من گذاشت فرمود: علي! امانت خداست،مواظبش باش، يادم نمي رود، گفتم به روي چشم... فرمود: علي! گل بهشت است،آزرده نشود،گفتم به روي ديدگانم...فرمود:علي چند صباحي ميهمان توست،هوايش را داشته باش،گفتم:جان من است فرمود:جان تو و جان فاطمه ام.گفتم :همين طور است،بالاتر از جانم!



ادامه مطلب ...


کاری کن تا امام زمان (عج) به سراغ شما بیایند

یکی از دانشمندان، آرزوی زیارت حضرت بقیة اللّه ارواحنا فداه را داشت و از عدم موفقیت خود، رنج می برد. مدتها ریاضت کشید و آنچنان که در میان طلاب حوزه نجف مشهور است، شبهای چهارشنبه به «مسجد سهله» می رفت و به عبادت می پرداخت، تا شاید توفیق دیدار آن محبوب عاشقان نصیبش گردد.

مدتها کوشید ولی به نتیجه نرسید. سپس به علوم غریبه و اسرار حروف و اعداد متوسل شد، چله ها نشست و ریاضتها کشید، اما باز هم نتیجه ای نگرفت. ولی شب بیداریهای فراوان و مناجاتهای سحرگاهان، صفای باطنی در او ایجاد کرده بود، گاهی نوری بر دلش می تابید و حقایقی را می دید و دقایقی را می شنید.

روزی در یکی از این حالات معنوی به او گفته شد: «دیدن امام زمان(ع) برای تو ممکن نیست، مگر آنکه به فلان شهر سفر کنی». به عشق دیدار، رنج این مسافرت توانفرسا را بر خود هموار کرد و پس از چند روز به آن شهر رسید. در آنجا نیز چله گرفت و به ریاضت مشغول شد. روز سی و هفتم و یا سی و هشتم به او گفتند: «الان حضرت بقیة اللّه ، ارواحنافداه، در بازار آهنگران، در مغازه پیرمرد قفل سازی نشسته اند، هم اکنون برخیز و به خدمت حضرت شرفیاب شو!» با اشتیاق ازجا برخاست. به دکان پیرمرد رفت. وقتی رسید دید حضرت ولی عصر(عج) آنجا نشسته اند و با پیرمرد گرم گرفته اند و سخنان محبت آمیز می گویند. همین که سلام کرد، حضرت پاسخ فرمودند و اشاره به سکوت کردند.

 



ادامه مطلب ...